در صورت

مجتبي نايمي
mj_mian@yahoo.com

در صورت


مجتبي نايمي

سرانجام رسيد. تمامي تن مرد از عرق پوشيده شده بود، در آن هواي سرد. قله فتح شده بود، و او به بالاترين نقطه رسيده بود. حال مطمئن گشته بود كه بسياريِ تلاشش بيهوده نبود. در آن هنگام اطمينان داشت كه اين بلندترين نقطه عالم است- بعدها كه در كتابها خواند كه كوههايي بسيار بسيار بلندتر نيز وجود دارد، بيش از آنكه متعجب، ناراحت و يا اميدوار شود، ترسيد.

با احتياط روي تخته سنگي نشست. آنجا، روي قله، فضاي مناسب كم بود. به اطراف مي نگريست. بيشتر به بي نهايت- چنانكه از آدمي در اين موقعيت انتظار مي رود- و گستره بي كران. تا چشم كار مي كرد همه چيز امتداد داشت. هوا رو به سردي داشت و خورشيد رو به خاموشي، مرد نمي دانست چه بايد بكند و چه قصدي دارد. آيا مي خواست شب را همانجا بگذراند؟ ولي اين ناممكن مي نمود. حوصله و توان برگشتن را نيز نداشت. تصميم گرفت به اين فكر نكند، اين گونه بهتر بود. با مناظر پيش چشمش فكرها را از خود دور مي كرد.

در همين حال احساس كرد كه پشت سرش، چيزي فضا را پوشاند. شايد توده اي عظيم ابر بود. سرش را برگرداند و نگاه كرد. با منظره اي مواجه شد كه برايش تنش انگيز بود: چهره اي غول آسا تمامي فضاي پشتش را پوشانده بود. آنچنان عظيم كه هر كسي با ديدن آن مي پنداشت، كه شايد نيمي از عالم را گرفته است. بزرگيش بيش از شگفت انگيزي، مضحك مي نمود.

مرد به چشمانش خيره گشته بود، او نيز به مرد مي نگريست. تا اينكه مرد متوجه چيزي شد و از عصبانيت رويش را برگرداند: چهره اي كه مي ديد، شباهت زيادي با صورت خودش داشت، و شايد خودش بود. تصميم گرفت بي توجهي كند، و به فضاي مقابلش كه نشاني از منظره چندش آور پشتي نداشت خيره ماند. ولي نتوانست تاب بياورد، گويي نيرويي مرموز او را به باز گشتن و نگاه كردن مي خواند. برگشت و نگاه كرد. چشمان چهره به طرز عجيبي ملتمسانه بود. ابروانش افتاده، پلكانش به هم نزديكتر مي شد. مرد مي خواست بر سرش فرياد بزند و حتي ناسزا بگويد. اما منصرف شد. با نگاهي لجوجانه و سرسختانه به چشمانش خيره مانده بود و در حالي كه دندانهايش را به هم مي فشرد، ايستاد. تا تاريكي كامل هوا ديگر چيزي نمانده بود. چهره هم آرام آرام خاموش مي شد و در همين حال زارگونيش افزون مي گشت. مرد دستانش را به هم مي ساييد و پيروزمندانه به اطراف مي نگريست. حال تصميمش قطعي شده بود. وسايل خوابش را مهيا كرد و همانجا خوابيد، پشت به چهره.

فضاي روي قله آنقدر كوچك و ناهموار به نظر مي رسيد، كه صبح باور نمي كرد به آن خوبي توانسته بود بخوابد. بلند شد. آن صبح به شكلي فوق العاده زيبا بود. هوايي خنك كه سوزندگي شب پيش را نداشت به صورتش مي خورد. با احتياط باز گشت و پشت سرش را نگريست. هيچ نشاني از آنچه روز گذشته ديده بود، به چشم نمي آمد، و ادامه همان منظره روبرويش، گسترده بود. آنجا هم بي نهايت را مي توانست ببيند.

مرد شادمان بود. شادمانتر از هنگام فتح قله سنگي، آرام و سر خوش، بي هيچ دغدغه. حال ديگر مي توانست باز گردد، او يكي از بهترين تعطيلات زندگيش را پشت سر گذاشته بود. چيزي كه مي توانست در تمام عمر به مثابه خاطره اي لذت بخش، به سراغش بيايد.

از آن كوه كه بسيار سوزني شكل نيز بود، پس از آن افراد بيشماري صعود كردند، و قله اش را فتح كردند. و همگي، بدون استثنا، از آن به عنوان يكي از مفرحترين تجارب زندگيشان ياد مي كنند.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30086< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي